بچه های دشت بزرگی به او به زبان محلی روستای ام الطمیر " محول " می گفتند .
(1) محول لرز و تب کرده بود . اونقدر تبش شدید بود که در گرمای تابستان در
شهر فاو عراق دست را می سوزاند !
دیگر همه بچه های سنگر نگران شدند . یکی از بچه های دسته بلال که مختصری
اطلاعات پزشکی داشت گفت : اگر او را پاشوره کنیم و دستمال خنک بر پیشانی
اش قرار بدهیم تبش کم می شود و ممکن است تشنج نکند !
تمام خط را گشتیم یخ پیدا نکردیم !
بالاخره سنگری از سنگرهای لشگر نجف اشرف دو قطعه یخ گرفتیم تا آمدیم
به سنگرمان برسیم نصف شده بود ! در تشت کوچکی گذاشتیم تا محمد پاشوره
کنه اما هرچه تلاش کردیم او راضی نمی شد ! با آن حال بدی که داشت اما چون
وضعیت تشنگی بچه ها را میدانست حاضر نمی شد یخها صرف پاشوره او شود !
با هر زحمتی بود یخها را درون تشت کوچکی گذاشتیم و چند دقیقه یکی یکی
پاهای محول را درون آن قرار دادیم و چفیه ای را در آب خنک شده گذاشته
چلاندیم و بر روی پیشانی اش گذاشتیم تا کمی بهبود یافت .
بخدا تا یادم به آن ایام می افتد باورم نمی شود در آن گرمای بیابانهای تفتیده
جنوب جبهه ها آب یخ که شاید بنظر برسد ابتدائی ترین نیاز است ، نداشتیم !
تازه نه فقط آب یخ کمتر یافت می شد بلکه در آن روزها روزه هم می گرفتیم
و ... می جنگیدیم ...
فقط لطف و یاری خدا بود که بچه ها را یاور بود و الا امکان ندارد حتی کسی در
آن شرایط زنده بماند .
خدایا حق ایثارگران و جانبازان و آزادگان و شهدا را بر ما ببخش ...
(محمددشت بزرگ بسیجی مخلص گردان کربلای اهواز)