در ایام جنگ تحمیلی در جبهه تنگه چزابه ماموریتی بودم
که اتفاق جالبی بیادم آمد که دوست دارم برای شما
عزیزان بنویسم تا هم تبسمی بر لبان شما بزرگواران بنشیند
و هم بدانید در جنگ چگونه عزیزان شما به کمبودها لبخند
زدند و حماسه ها آفریدند و به امکانات و وسائل تدارکاتی
خیلی وابسته نبودند !
مدتی بود نیاز به پارچ آب خوری داشتیم و از تدارکات
درخواست کرده بودیم ولی بهر دلیل نمی آوردند یا احتمالا
نبود که بیاورند .
روزی بچه های تدارکات چی که از شهر آمدند مقداری از
وسایل مورد نیاز بچه ها را آوردند که متاسفانه باز هم در آن
پارچ آب نیاورده بودند .
در بین وسایل دیدی زدیم و متوجه شدیم یکعدد آفتابه
کوچک اضافه آورده اند !
بی درنگ آن را برداشته و مدتی به جای پارچ آب خوری
استفاده میکردیم !
حالا تصور کنید سفره نهار پهن است و درون آن بجای پارچ
آب خوری آفتابه می گذاشتیم !
گاهی بچه ها به شوخی آفتابه را از وسط سفره برداشته و
می گفتند : یه لحظه من بروم به توالت و باز آن را (آفتابه )
برمی گردانم !!!
میخواین باور کنین میخواین باور نکنین !
به من چه !
از من گفتن !
می خواین بخواین نمی خواین بخواین !!!
ما که به راحتی از اون آب توی لیوان های شیشه ای جا
مربائی می ریختیم و می خوردیم و حالمون هم اصلا بهم
نمی خورد .
تازه همه لیوانهای پلاستیکی داشتند ما که کلاسمون بالاتر
بود توی لیوان های شیشه ای جامربائی آب و چائی می
خوردیم ...
جماعت یه دنیا فرقه بین دیدن و شنیدن
برید از اونا بپرسید که شنیده ها رو دیدند ...
امان ای دل . . .