سال 1374 در طلاییه کار میکردیم.
برای مأموریتی به اهواز رفته بودم.
عصر بود که برگشتم مقر.
شهید غلامی را دیدم. خیلی شاد بود.
گفت امروز سه شهید پیدا کردیم که فقط یکی از آنها گمنام است.
بچهها خیلی گشتند. چیزی همراهش نبود.
گفتم یک بار هم من بگردم.
لباس فرم سپاه به تن داشت.
چیزی شبیه دکمة پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد.
وقتی خوب دقت کردم،
دیدم یک تکه عقیق است که انگار جملهای رویش حک شده است.
خاک و گلها را کنار زدم. رویش نوشته بود:
«به یاد شهدای گمنام».
دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم.
میدانستیم این شهید باید گمنام بماند؛
... خودش خواسته بود.
...
السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)
بی بی جان بقربان مزار گمشده خودت
و سربازان مظلوم و گمشده حسینت ...