وبلاگ شخصی غلامرضانجفی سولاری

وبلاگ شخصی غلامرضانجفی سولاری

در همه دیر مغان نیست چو من شیدائی
وبلاگ شخصی غلامرضانجفی سولاری

وبلاگ شخصی غلامرضانجفی سولاری

در همه دیر مغان نیست چو من شیدائی

قاسم ابن الحسن(ع) گردان کربلای اهواز ...

qske6b98sv7s32al26f8.jpg

او نقل شیرین هر مجلسمان بود . از خوشروئی و مزاح های بیادگار مانده اش در جبهه و مسجد روحیه می گرفتیم .  هر جا می گذاشت شور و نشاط و عشق و دوستی بهمراهش بود .

آنقدر شادان و پر انرژی بود که هیچگاه فکر جدی درباره اش به ذهن خطور نمی کرد اما در جبهه نبرد جدی تر از همیشه بنظر می رسید و در حین انجام وظیفه به همه کمک میکرد .

شبی دلم خیلی گرفته بود و بعد از پست شبانه بازمی گشته و خوابم نمی برد مشغول قدم زدن بودم  نزدیک اذان صبح بود که صدای زمزمه اش گوش جانم را نوازش داد .

به دنبال صدا گشتم او را دیدم که اشک پهنای صورت مهربانش را فرا گرفته بود و در حال خواندن نماز شب بود . باورم نمی شد اوکه برای نماز شب و عبادتهای خاص بچه ها ، سربه سر همه می گذاشت خودش نماز شب میخواند و هیچکس نبود تا سربه سرش بگذارد !

او نمونه کاملی از عشق و ایثار و صفا بود . او عاشق امام عزیزامت بود . در آخرین مصاحبه ای که قبل از عملیات کربلای 5 داشت گفت : هدفم از آمدن به جبهه یاری رساندن به امام عزیزمان است .

وقتی امضای یادگاری از او می گرفتی همیشه زیر امضایش حروف ش . آ . ا . ا ( شهید آینده اسلام انشاالله ) به چشم می خورد ! زیرا می دانست در کاروان یاران شهید جایگاهی دارد .

وداع سختی با هم داشتیم . برای خداحافظی و حضور در عملیات کربلای 5 به منزلمان آمد . من که هنوز در بستر مجروحیتهای عملیات کربلای 4 بودم و نمی توانستم شدت گریه ام را کنترل کنم ... شهرام تروخدا مراقب خودت باش . دلم راضی نمی شد او برود و من نتوانم او را همراهی کنم !

او که میدانست درد من چیست و دوباره شروع کرد به مزاحهای همیشگی دوست داشتنی اش . میگفت نگران نباش من کارهائی در جبهه می کنم که شهید نشوم ! هواسم هست نگران نباش .

باصدای گریه ها ، مادرم هم آمد . گفتم شهرام دارد برای عملیات می رود و من نمیتوانم ! مادر دست بدعا برداشت و همانند همیشه همه بچه های رزمنده را قلبا دعا کرد و برای سلامتی شهرام هم همینطور ... او رفت اما دل و جانم را با خود برد .

ای ساربان آهسته ران کآرام جانم می رود   

وان دل که با خود داشتم با دلستانم می رود ...

در آن شب های وحشتناک عملیات کربلای 5 که از هر سو آتش گلوله ها بر زمین شلمچه می بارید او برای استراحت از پست شبانه به سنگری رفته و استراحت میکرد که صدای زوزه گلوله توپی بگوش رسید و سنگر بر سرش آوار شد .

 حاج مهدی می گفت : هیچ وقت دست و پا زدن و جان دادن او را در زیر آوار سنگر فراموش نمی کنم ...

متاسفانه آنقدر آتشباری دشمن شدید بود که همسنگران نتوانستند او را یاری نموده و از زیر آوار سنگر خارج نمایند . با مظلومیت تمام زیر آوار سنگر ماند و آنقدر دست و پا زد تا به شهادت رسید .

آری او عزیز شیرین زبان بچه های مسجد ابالفضل (ع) شهید بلند مرتبه شهرام صفائی بود که به هنگام شهادت همچون حضرت قاسم ابن الحسن(ع) دست و پا زد و سربه زانوی مولایش اباعبدالله الحسین(ع) نهاد و رفت . . . 

همیشه داغدارش ... منم 

پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف

تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد